از خويش برآورد تمناي تو ما را
سر داد به فردوس تماشاي تو ما را
خوشتر ز تماشاي خيابان بهشت است
هر جلوه اي از قامت رعناي تو ما را
چون سايه که سر در قدم سرو گذارد
محوست سراپا به سراپاي تو ما را
ما را نتوان از تو جدا کرد، که دادند
دلبستگي خاص به هر جاي تو ما را
چون صبح برانگيخت به يک خنده پنهان
از خواب عدم، لعل شکرخاي تو ما را
امروز ز رخساره خود پرده برانداز
تا نقد شود جنت فرداي تو ما را
اين ماحضري بود که در ديدن اول
کرد از دو جهان سير، تماشاي تو ما را
حاشا که ز آيينه دل پاک نسازد
گرد دو جهان، دامن صحراي تو ما را
گو سيل فنا گرد برآرد ز دو عالم
کافي است سيه خانه سوداي تو ما را
صائب به نوا کوش، کز اين نغمه طرازان
کافي است همين صوت دلاراي تو ما را