در زلف مده راه دگر باد صبا را
زين بيش ملرزان دل آسوده ما را
از آينه و آب شود حسن دو چندان
در چهره خوبان بنگر صنع خدا را
در زلف تو گرديد دل خون شده ام مشک
سازد سفر هند، سيه رنگ حنا را
با نار چه حاجت بود آنجا که بود نور؟
از شمع مکن تيره مزار شهدا را
گفتار ز کردار به معراج برآيد
از دست گشاده است پر و بال، دعا را
در ديده ما خاک نشينان قناعت
قدر پر کاهي نبود بال هما را
بي مغز، سبکتر شود از سنگ ملامت
از کوه، بلنگر نتوان کرد صدا را
هر سو مرو اي ديده که چون از حرکت ماند
رو در حرم کعبه بود قبله نما را
صائب به جز از جبهه واکرده تسليم
مانع نشود هيچ سپر تير قضا را