تازه گرديد از نسيم صبحگاهي، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهاي آتشين
مي کند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سينه ام، مقصود چيست؟
گفت: مي ترسم که بگذارد در آن پيکان من
بس که بردم آبروي خود به سالوسي و زرق
ننگ مي دارند اهل کفر، از ايمان من
با خيالت دوش، بزمي داشتم، راحت فزا
از براي مصلحت بود اينهمه افغان من
رفتم و پيش سگ کويت، سپردم جان و دل
اي خوش آن روزي که پيشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم اين محنت، نه از ابناي دهر
کاش بودي اين دل سرگشته در فرمان من
چون بهائي، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد ديگر هست سرگردان من