روي تو گل تازه و خط سبزه نوخيز
نشکفته گلي همچو تو در گلشن تبريز
شد هوش دلم غارت آن غمزه خونريز
اين بود مرا فايده از ديدن تبريز
اي دل! تو در اين ورطه مزن لاف صبوري
واي عقل! تو هم بر سر اين واقعه مگريز
فرخنده شبي بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آميز
از راه وفا، بر سر بالين من آمد
وز روي کرم گفت که: اي دلشده، برخيز
از ديده خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بي چيز
چون رفت دل گمشده ام گفت: بهائي!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نيز