اگر کنم گله من از زمانه غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
به گوش من، سخني گفت دوش باد صبا
من از شنيدن آن، گشته ام ز خود بيزار
که بنده را به کسان کرده اي شها! نسبت
که از تصور ايشان مرا بود صد عار
شها! شکايت، خود نيست گرچه از آداب
ولي به وقت ضرورت، روا بود اظهار
رواست گر من از اين غصه خون بگريم، خون
سزاست گر من از اين غصه، زار گريم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب مي داني
که من گلم، گل؛ خارند اين جماعت، خار
من آن يگانه دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشي قدرت، به هر در و ديوار
به هر ديار که آيي، حکايتي شنوي
به هر کجا که روي، ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسي، مرا به کم مفروش
بهائيم من و باشد بهاي من بسيار