مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار
نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگي
دراز کاري دارم که هر سگي را من
بهر خروشي خواهم همي زدن سنگي
خواندم حکايتي ز کتابي که جمع کرد
اندر حکايت خلفا زيد باهلي
گفتا که داد مامون يک شب دو بدره زر
بر نغمت سحاق براهيم موصلي
کس کرد و باز خواست دگر روز بدره ها
گفتا فساد باشد و نوعي ز جاهلي
«هو ينصرف » لقبش نهادند مردمان
واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلي
لاينصرف تويي ز بزرگان روزگار
وينک ز نام خويش مر اين را دلايلي
در نحو وزن افعل لاينصرف بود
نام تو احمدست به ميزان افعلي
اي کاشکي ز مادر گيتي نزادمي
يا پس چو زاده بودم جان را بدادمي
چون زادم و ندادم جان آن گزيدمي
کاندر دهان خلق به نيکي فتادمي
نيکو چو نيست يافتمي باري از جهان
آخر کسي که رازي با او گشادمي
امروز بس زدي پس و بسيار بدترم
فردا مباد گر بود او من مبادمي
خود درشتي گر ببيند کور چشم و کور دل
خواه با او مردمي کن خواه با او کژدمي
هر که از بي چشم دارد مردمي و شرم چشم
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمي
مردمي کردن کي آيد از خري کز روي طبع
چشم او بي مردمست و جسم او بي مردمي
احوال خود چه عرض کنيم هر زمان همي
بينم مضرت تن و نقصان جان همي
منزل چه سازد و چکند رخت بيشتر
آن را که رفت بايد با کاروان همي
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرير
در پيشش ار نيافتمي روي زردمي
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستي از من چه کردمي