اي سه بوسش به آدمي ناژي
زن تو راستست و تو کاژي
از بغيضان جام و باخرزي
وز عوانان ملين و باژي
از خسيسي که هستي اي ملعون
بر . . . زن چو ماکيان کاژي
از ستاره همه ربايي گوشت
اي زنت روسبي غليواژي
به شعر اندرت مردم خواندم اي خر
که تا کارم ز تو گيرد فروغي
خطي نارايجم دادي و شايد
دروغي را چه آيد جز دورغي
روي من شد چو زر و ديده چو سيم
از پي بخششت اي خواجه علي
رسم آن سيم بر ديده من
چون خداييست بر معتزلي
زشتم خواندي و راست گفتي
من نيز بگويم ار نجوشي
من زشت بهم تو خوب ايرا
من شاعرم و تو . . . فروشي
خسرو از مازندران آيد همي
يا مسيح از آسمان آيد همي
يا ز بهر مصلحت روح الامين
سوي دنيا زان جهان آيد همي
يا سکندر با بزرگان عراق
سوي شرق از قيروان آيد همي
«ريگ آموي و درازي راه او
زير پامان پرنيان آيد همي »
«آب جيحون از نشاط روي دوست
اسب ما را تا ميان آيد همي »
رنج غربت رفت و تيمار سفر
«بوي يار مهربان آيد همي »
اين از آن وزنست گفته رودکي
«ياد جوي موليان آيد همي »