لب روح الله ست يا دم صور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دين و جان و تن را سور
زين بنا ايمن از دو چيز سه چيز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبيه در صداي هر خم اوست
لحن داوود با اداي زبور
از تحليش تيره چهره تير
وز تجليش طيره توده طور
در تن ار علتي ست اينجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتيست اينجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اينجاست اي دل طالب
دارو اينجاست اي تن رنجور
عيسي اينجاست اي هواي عفن
خضر اينجاست اي سراب غرور
پس ازين زين ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و ديده حور
چون بدو چشم نيک درنرسد
چونش گويم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنايي را
در نثاي سناي خود معذور
اگر چون زر نخواهي روي عاشق
منه بر گردن چون سيم سنگور
جهان از زشت قوادان تهي شد
که حمال فقع بايد همي حور
اي سنايي به گرد حران گرد
تا بيابي ز جود ايشان چيز
نزد ناديدگان و نااهلان
کي بود بذل و همت و تمييز
کودک خرد بي خرد بدهد
زر سي دانه را به نيم مويز
بي نوا سوي بي سخا نشوي
غر نگردد به گرد آلت حيز
هر که زين پيش بود امير سخن
از امير سخا شدند عزيز
تو همه روز گرد آن گردي
که به نزديکشان زرست و پشيز
دسته گل بر کسي چه بري
که فروشد به کويها گشنيز
پيرهن زان طمع مکن که ز حرص
دزدد از جامه پدر تيريز
بهر دهليزبان چگويي شعر
که بماني چو کفش در دهليز
بوسه بر لب دهي شکر يابي
بوسه بر کون دهي چه يابي تيز
اگر ريش خواجه ببرند پاک
رسن گر بگيرد به بسيار چيز
که تا پاردم سازد از بهر آنک
بود پاردم بر گذرگاه تيز
اي خداوند قايم قدوس
ملک تو ناقياس و نامحسوس
قايمي خود به خود قيام تو نيست
به قيامي که هست ضد جلوس
ساحت سينه هاي مشتاقان
ز آرزوي تو شد به دور و شموس
در دل عارفان حضرت تو
صد نهال از محبتت مغروس
نور افلاک در نهاد قدم
کني از راه عاشقان مطموس
هشت باغ و چهار رکن سرور
جنت عدن با همه ناموس
پيش آن دل بدانکه کس نخرد
به يکي مشت ارزن و سه فلوس
خاکپاي بلال حضرت تو
گشته از راه دين تاج رئوس
خاک بر سر دبير حضرت را
چون نداند همي يمين غموس
کردم آواره از مساکن عز
حل منجوس و طالع منحوس
گر چه زاغ سياه گشتستم
نگزينم مقام جز ناقوس
زاغ گر بشنود کند در حال
زين سخنها کرشمه چو طاووس
شد مقيم سرخس و اندر وي
همچو دزدي به قلعه اي محبوس
اي سنايي بود که در غزنين
مي ندانند شاه را ز عروس
چو خواهم کرد زرق و هزل و ريواس
نخواهم نيز عاقل بود و فرناس
مرا چون نيست بر کس هيچ تفضيل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بياور طاس مي بر دست من نه
به جاي چنگ بر زن طاس بر طاس
قرين و جنس من خمار و مطرب
بسنده ست از همه اقران و اجناس
مرا بايد خراباتي شناسد
خطيب و قاضيم گو هيچ مشناس
مي است الماس و گوهر شادماني
نگردد سفته گوهر جز به الماس
مي و معشوق را بگزين به عالم
جز اين ديگر همه رزق است و ريواس
چه خواهم برد از دنيا به آخر
دلي پر حسرت و يک جامه کرباس
چه گوييد اندرين معني که گفتم
اجيبوا ما سالتم ايها الناس
رفيقا جام مي بر ياد من خور
که زير آسياي غم شدم آس
اي مرد سفر در طلب زاد سفر باش
بشکن شبه شهوت و غواص درر باش
از سيرت سلمان چه خوري حسرت و راهش
بپذير و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
هر چند که طوطي دلت کشته زهرست
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
چون تو به دل زهر شکر داري از خود
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
در مکه دين ابرهه نفس علم زد
تو طير ابابيل ورا زخم حجر باش
نمرود هواي خانه باطن و ز بت آگند
او رفت سوي عيد تو در عيش نظر باش
گر خلق جهان ابرهه دين تو باشد
تو بر فلک سيرت ايشان چو قمر باش
آن کس که مر ايوب ترا گرم غم آورد
تو ديده يعقوب ورا بوي پسر باش
ور ديو ز لا حول تو خواهي که گريزد
از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش