قصيده

ذات رومي محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نيامد سفتن الماس را
تو کمان راستي را بشکني در زير زه
تير مقصود تو کي بيند رخ برجاس را
موج دريا کي رسد در اوج صحراي خضر
در بيابان راه کمتر گم کند الياس را
گر هوا را مي نخواهي ديبه را بستر مکن
دانه ها را مي نسنگي سنگ بر زن طاس را
از يکي رو اي اخي پيش رياست مي روي
وز دگر سو اي ولي مي پروري ريواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگريان بر خرد چشم سر سيواس را
از براي پاکبازي چاک بر زن پيله را
وز براي خاکبازي خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوي در صومعه تحقيق باش
چون سبک سر تر شوي لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همي سازي چه سود
چون سکندر هر زمان در سينه کن احواس را
بي بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داري که از بر بربياري يک زمان
آن گروه بد که غارت مي کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتي احمر کند الماس را
چون ضماني مي دهي در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت مي کند حجت بود قرطاس را
از براي کشتني مي کند بيني پاي را
وز براي خوشه دزدي تيز داري داس را
تا تهي باشد به پيش پردلان خالي مباش
آتش افزايي چو خالي مي کشي دستاس را
خيز اي دل زين برافگن مرکب تحويل را
وقف کن بر ناکسان اين عالم تعطيل را
پاک دار از خط معني حرف رنگ و بوي را
محو کن از لوح دعوي نقش قال و قيل را
اندرين صفهاي معني در معني را مجوي
زان که در سرنا نيابي نفخ اسرافيل را
کي کند برداشت دريا در بيابان خرد
ناودان بام گلخن سيل رود نيل را
دست ابراهيم بايد بر سر کوي وفا
تا نبرد تيغ بران حلق اسماعيل را
مرد چون عيسي مريم بايد اندر راه صدق
تا بداند قدر حرف و آيت انجيل را
در شب تاري کجا بيند نشان پاي مور
آنکه او در روز روشن هم نبيند پيل را
هر کسي بر تخت ملکت کي تواند يافتن
همچو گيسوي عروسان دسته زنبيل را
از برون سو آب و روغن سود کي دارد ترا
چون درونسو نور نبود ذره اي قنديل را
خيز و اکنون خيز کانساعت بسي حسرت خوري
چون ببيني بر سر خود تيغ عزراييل را
نبودي دين اگر اقبال مرد مصطفايي را
نکردي هرگزي پيدا خداي ما خدايي را
رسول مرسل تازي که برزد با وي از کوشش
همين گنج زميني را همان گنج سمايي را
گواهي بر مقامي ده که آنجا حاضران يابي
سخن کز غايبان گويي بلا بيني جدايي را
اگر شبلي زکي بوده ترا زو هيچ نگشايد
چو عالي حج کند شيخا بود مزدش علايي را
اگر حاتم سخي بوده چه سودت بود اي خواجه
تو حاتم گرد يک چندي مکن حاتم سنايي را
اي که اطفال به گهواره درون از ستمت
سور ناديده بجويند همي ماتم را
قفسي شد ز تو عالم به همه عالميان
اينت زحمت ز وجود تو بني آدم را
وه که تا روز قيامت پي آلايش ملک
طاهري از تو نجس تر نبود عالم را
روزگار اي بزرگ چاکر تست
هست از آن سوي تو قرار مرا
دامن من ز دست او بستان
به دگر چاکري سپار مرا
شاعران را مدار مجلس تست
اي مدار اين چنين مدار مرا
تلخ کرد از حديث خويش طبيب
دوش لفظ شکرفروش مرا
از دو لب داد جهل خويش به من
وز دوزخ برد باز هوش مرا
زين پس از طلعت و مقالت او
گوش و چشمست چشم و گوش مرا
چند گويي که بيا تا بر وزانت برم
تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را
تو که ناموزوني خيز و ببر وزان شو
من که موزون شده ام تا چکنم وزان را
اي برآراسته از لطف و سخا معدن خويش
همچو گوهر که بيارايد مر معدن را
دفتري ساختم از بهر تو پر مدح و هجا
هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را
گفتي به پيش خواجه که اين غزنوي غرست
زان رو که تا مرا ببري پيش خواجه آب
گر تو دروغ گفتي دادت به راستي
هم لفظ غزنوي به مصحف ترا جواب
تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زير خاک
شد لبم پر باد و دل پر آتش و ديده پر آب
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک
روي بنمايد ستاره چون نهان شد آفتاب
مال هست از درون دل چون مار
وز برون يار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتي را
از درون مرگ و از برون مرکب