عشق و شراب و يار و خرابات و کافري
هر کس که يافت شد ز همه اندهان بري
از راه کج به سوي خرابات راه يافت
کفرش همه هدي شد و توحيد کافري
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوري
بيزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود
بست او ميان به پيش يکي بت به چاکري
برخيز اي سنايي باده بخواه و چنگ
اينست دين ما و طريق قلندري
مرد آن بود که داند هر جاي راي خويش
مردان به کار عشق نباشند سر سري