آن دلبر عيار من ار يار منستي
کوس «لمن الملک » زدن کار منستي
گر هيچ کلاهي نهدم از سر تشريف
سياره کنون ريشه دستار منستي
بر افسر شاهان جهانم بودي فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستي
ور گل دهدي چشم مر از آن رخ چون باغ
صحراي فلک جمله سمن زار منستي
گرهيچ عزيز دهدم از پس خواري
بالله همه گلهاي جهان خار منستي
جوزاي کمرکش کشدي غاشيه من
گر حشمت او همره زنار منستي
ور کژدم زلفش گزدي مر جگرم را
هر چيز که آن مال جهان مار منستي
هر روز دلي نو دهدم از دو لب خويش
گر ديده شوخش نه جگر خوار منستي
ياري که نسوزد نه بسازد ز لب او
شايستي اگر در دل بيمار منستي
گر هيچ قبولم کندي سايه آن در
خورشيد کنون سايه ديوار منستي
گر لطف لبش نيستي از قهر دو زلفش
هر چوب که افراخته تر دار منستي
گويند که جز هيچ کسان را نخرد يار
من هيچکسم کاش خريدار منستي
ور داغ سنايي ننهادي صفت او
کي خلق چنين سغبه گفتار منستي