باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي
آشوب دل ما را بر جوش نهادستي
باز آن چه شگرفي را بر شعله کافوري
صد کژدم مشکين را بر جوش نهادستي
در حجره مهجوران چون کلبه زنبوران
هم نيش کشيدستي هم نوش نهادستي
در غارت بي باران چون عادت عياران
هم چشم گشادستي هم گوش نهادستي
اي روز دو عالم را پوشيده کلاه تو
نامش به چه معني را شبپوش نهادستي
از جزع تو اقليمي در شور و تو از شوخي
لعل شکرافشان را خاموش نهادستي
از کشي و چالاکي پيران طريقت را
صد غاشيه از عشقت بر دوش نهادستي
سحرا گه تو کردستي تا نام سنايي را
با آنهمه هوشياري بي هوش نهادستي