اي لعل ترا هر دم دعوي خدايي
برخاسته از راه تو چوني و چرايي
با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت
عيسي به تعلم شده موسي به گدايي
پيش تو همي گردم در خون دو ديده
مي بيني و مي پرسي اي خواجه کجايي
گفتي که چه مي سازي بي صبر دل و جان
جانا چه توان ساخت بدين رخت و کيايي
آنکس که به سوداي تو از خود نشود دور
سستست به کار خود چون بت به خدايي
از جمع غلامان تو حقا که درين شهر
يک بنده ترا نيست به مانند سنايي