جانا نگويي آخر ما را که تو کجايي
کز تو ببرد آتش عشق تو آب مايي
ما را ز عشق کردي چو آسياي گردان
خود همچو دانه گشتي در ناو آسيايي
گه در زمين دلها پنهان شوي چو پروين
گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآيي
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان
چون برق ميگريزي چون باد مي ربايي
بهر سماع دنيا بر شاخهاي طوبا
چون عندليب بيدل همواره مي سرايي
خورشيدوار کردي چون ذره هاي عقلي
دلهاي عاشقان را در پرده هوايي
ياقوت بار کردي عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربايي
اي يافته جمالت در جلوه نخستين
منشور حسن و تمکين از خلعت خدايي
روح القدس ندارددر خوبي و لطافت
با خاک کف پايت يکذره آشنايي
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهي
گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنايي
گويي مرا بجويي آخر کجا بجويم
در گرد گوي ارضي يا حلقه سمايي
بگشاي بند مرجان تا همچو طبع بي جان
بندازد از جمالت جان تاج کبريايي
اي تافته کمالت از چار سوي ارکان
پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسايي
بر خيره چند جويم آنرا که او ندارد
منزل به کوي رندي يا راه پارسايي
ما ز انتظار مرديم از عشق تو وليکن
در حجره غريبان تو خود درون نيايي
گيرم که بار ندهي ما را درون پرده
کم زان مکن که بيرون رويي به ما نمايي
بي روي تو نگارا چشم اميد ما را
بايد ز نقش نامه نام تو توتيايي
ناديده کس وليکن از سنگ و چوب کويت
بدهند اگر بپرسي بر حسن تو گوايي
ني ني اگر نديدي رويت چگونه گفتي
در نظمهاي عالي وصف ترا سنايي