گر بگويي عاشقي با ما هم از يک خانه اي
با همه کس آشنا با ما چرا بيگانه اي
ما چو اندر عشق تو يکرويه چون آيينه ايم
تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه اي
شمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو
پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه اي
جز به عمري در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزين کجروي در راه نافرزانه اي
عاشقي از بند عقل و عافيت جستن بود
گر چنيني عاشقي ور نيستي ديوانه اي
زان ز وصل ما نداري يکدم آسايش که تو
روز و شب سوداي خود راني دمي مارا نه اي
يارت اي بت صدر دارد زان عزيزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقي که در استانه اي
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سايه ماندستي که اندر خانه اي
تو براي ما به گرد دام ما گردي وليک
دام ما را دانه اي هست و تو مرد دانه اي
بر خودي عاشق نه بر ما اي سنايي بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه اي