اي نموده عاشقي بر زلف و چاک پيرهن
عاشقي آري وليکن بر مراد خويشتن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گويي از اويس و چند گويي از قرن
در ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل
گر همي بايد سهيلت قصد کن سوي يمن
از مراد خويش برخيز ار مريدي عشق را
در يمن ساکن نگردي تا که باشي در ختن
آز را گشتن دگر آن آرزو ديدن دگر
هر دو با هم کرد نتوان يا وثن شو يا شمن
بي جمال يوسف و بي سوز يعقوب از گزاف
توتيايي نايد از هر باد و از هر پيرهن
باده با فرعون خوري از جام عشق موسوي
با علي در بيعت آيي زهر پاشي بر حسن
پاي اين ميدان نداري جامه مردان مپوش
برگ بي برگي نداري لاف درويشي مزن