ساقيا مستان خواب آلوده را بيدار کن
از فروغ باده رنگ رويشان گلنار کن
لاابالي پيشه گير و عاشقي بر طاق نه
عشق را در کار گير و عقل را بيکار کن
گر ز چرخ چنبري از غم همي خواهي نجات
دور باده پيش گير و قصد زلف يار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گيتي دل به يکبار از خوشي بيزار کن
دانشت بسيار باشد چونکه اندک مي خوري
دانشي کو غم فزايد از ميش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهي که يار آيد ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتي دشمن جانان مشو
چاکري مي چون گرفتي بندگي خمار کن
ور به عمر اندر به ناداني نشسته بوده اي
از زبان عاجزي يکدم يک استغفار کن