تا شيفته عارض گلرنگ فلانم
از درد خميده چو سر چنگ فلانم
تنگ ست جهان بر من بيچاره غمگين
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم
گه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم
بسيار بديدم به جهان سنگدلان را
عاجز شده آن دل چون سنگ فلانم
گنگست زبانش به گه گفتن ليکن
من شيفته آن سخن گنگ فلانم
قولش همه زرقست به نزديک سنايي
من بنده زراقي و نيرنگ فلانم