خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم
نفس کلي را بدل بر نقش شادروان کنيم
دشنه تحقيق برداريم ابراهيم وار
گوسفند نفس شهواني بدو قربان کنيم
گر برآرد سر چو فرعون اندرين ره شهوتي
ما بر او از عقل سد موسي عمران کنيم
در دل ار خيل خيال از سحر دستان آورد
از درخت صدق بر روي صد عصا ثعبان کنيم
بر بساط معرفت از روي باطن هر زمان
مهر عز لايزالي نقش جاويدان کنيم
عشق او در قلب ما چون هست سلطاني بزرگ
نقش نقد ضرب ايمان نام آن سلطان کنيم
پرده از روي صلاح و زهد و عفت بردريم
خانه را بر عقل رعنا يک زمان زندان کنيم
عاشق و معشوق و عشق اين هر سه را در يک صفت
گه زليخا گه نبي گه يوسف کنعان کنيم
روح باطن گر چو يوسف گم شدست از پيش ما
ما چو يعقوب از غمش دل خانه احزان کنيم
نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم
عالم علم سنايي زين چهار ارکان کنيم