ما عاشق همت بلنديم
دل در خود و در جهان چه بنديم
آن به که يکي قلندري وار
مي گيريم ار چه دانشمنديم
از بهر پسر به سر بياييم
وز بهر جگر جگر برنديم
ار هيچ شکار حاجت آيد
خود را به دو دست ما کمنديم
با يک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بنديم
خود را به دو باده وارهانيم
چون زير هزار گونه بنديم
اي يار ز چشم بد چه ترسي
بر آتش مي چو ما سپنديم
چندان بخوريم مي که از خود
آگه نشويم زان که چنديم