از حل و از حرام گذشتست کام عشق
هستي و نيستي ست حلال و حرام عشق
تسبيح و دين و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و ميکده آمد نظام عشق
خاليست راه عشق ز هستي بر آن صفت
کز روي حرف پرده عشقست نام عشق
بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک
از عين و شين و قاف تبه شد قوام عشق
چندين هزار جان مقيمان سفر گزيد
جاني هنوز تکيه نزد در مقام عشق
اين طرفه تر که هر دو جهان پاک شد ز دست
با اين هنوز گردن ما زير وام عشق
برخاست اختيار و تصرف ز فعل ما
چون کم زديم خويشتن از بهر کام عشق
اندر کنشت و صومعه بي بيم و بي اميد
درباختيم صد الف از بهر لام عشق
برداشت پرده هاي تشابه ز بهر ما
تا روي داد سوي دل ما پيام عشق
مستي همي کنم ز شراب بلا وليک
هر روز برترست چنين ازدحام عشق
آزاده مانده ايم ز کام و هواي خويش
تا گشته ايم از سر معني غلام عشق
دامست راه عشق و نهاده به شاهراه
بادام و بند خلق سنايي به دام عشق
زان دولتي که بي خبران را نصيبه ايست
کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق
چون يوسف سعيد بفرمودم اين غزل
بادا دوام دولت او چون دوام عشق