روزي بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به يک بار بر آمد
صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شيفته را از غم او کار برآمد
رخسار و خطش بود چو ديبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خريدار برآمد
در حسرت آن عنبر و ديباي نو آيين
فرياد ز بزاز و ز عطار برآمد
رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
گويند که بر برگ گلش خار برآمد
آن مايه بدانيد که ايزد نظري کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پيش از شب من صبح ز کهسار برآمد