چه رنگهاست که آن شوخ ديده ناميزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهيزد
گهي ز طيره گري نکته اي دراندازد
گهي به بلعجبي فتنه اي برانگيزد
به هيچ وقت به بازي کرشمه اي نکند
که صد هزار دل از غمزه درنياويزد
گهي کزو به نفورم بر من آيد زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستيزد
ز بهر خصم همي سرمه سازد از ديده
چو دود يافت ز بهر سنايي آميزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگريزم
که هيچ تشنه ز آب فرات نگريزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعره «هل من مزيد» برخيزد
نه از غمست که چشمم همي ز راه مژه
هزار دريا پالونه وار مي بيزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنايتي شمرد آب ازان سبب ريزد
جواب آن غزل خواجه بو سعيد است اين
«مرا دليست که با عافيت نياميزد»