عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازي را بکرد و خاک بر افلاک زد
بر جمال و چهره او عقلها را پيرهن
نعره عشق از گريبان تا به دامن چاک زد
حسن او خورشيد و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
آتش عشقش جنيبتهاي زر چون در کشيد
آب حيوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
شاه عشقش چون يکي بر کد خداي روم تاخت
گفتي افريدون در آمد گرز بر ضحاک زد
زهر او آب رخ ترياک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بي باک زد
درد او ديده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تيغ دل بر تارک ترياک زد
جادوي استاد پيش خاک پاي او بسي
بوسه هاي سرنگون بر پايش از ادراک زد
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهي
آتش بي باک را در عقل و جان پاک زد
مي سنايي را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد