ناز را رويي ببايد همچو ورد
چون نداري گرد بدخويي مگرد
يا بگستر فرش زيبايي و حسن
يا بساط کبر و ناز اندر نورد
نيکويي و لطف گو با تاج و کبر
کعبتين و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نيست
پس ميان ما دو تن زين ست گرد
زشت باشد روي نازيبا و ناز
صعب باشد چشم نا بينا و درد
جوهرت ز اول نبودست اين چنين
با تو ناز و کبر کرد اين کار کرد
زر ز معدن سرخ روي آيد برون
صحبت ناجنس کردش روي زرد
کي کند ناخوب را بيداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد
تو همه بادي و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد
ليکن از ياد تو ما را چاره نيست
تا دين خاکست ما را آب خورد
ناز با ما کن که دربايد همي
اين نياز گرم را آن ناز سرد
ور ثنا خواهي که باشد جفت تو
با سنايي چون سنايي باش فرد
در جهان امروز بردار برد اوست
باردي باشد بدو گفتن که برد