آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شايد که به خود زحمت مشاطه نيارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همي حسن
هر ساعت ماهي ز گريبانش برآرد
انگشت نماي همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خويش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفي
کاندر شب او عقل همي روز گذارد
مشاطه نه خام آيد جايي که بدانجاي
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کي زشت شود روي نکو ار بنشويند
کي خشک شود طوبي اگر ابر نبارد
اي آنکه همه برزگر ديو در اسلام
در مزرعه جان تو جز لاف نکارد
مشاطه تو چون تو بوي ديو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوه گر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکري گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببيني
گر هيچ ترا حسن به خوي تو سپارد
هر روز دگر لام کشي از پي خوبي
زين لام چه فايده کالف هيچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبي يافت سنايي
جان را بگذارد چو تويي را نگذارد