دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت
بامدادان پگه دست منست و دامنت
چند ازين شوخي قرارم ده زماني بر زمين
نه همين آب و زمين بخشيد بايد با منت
سوزني گشتم به باريکي به خياطي فرست
تا همي دوزد گريبان و زه پيراهنت
آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد
گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت
گر نگيري دستم اي جان جهان در عشق خويش
پيشت افتم باژگونه خون من در گردنت