اندر دل من عشق تو نور يقينست
بر ديده من نام تو چون نقش نگينست
در طبع من و همت من تا به قيامت
مهر تو چو جنانست و وفاي تو چو دينست
تو بازپسين يار مني و غم عشقت
جان تو که همراه دم بازپسينست
گويي ببر از صحبت نا اهل بر من
از جان به برم گر همه مقصود تو اينست
آن را غرض صحبت ديدار تو باشد
او را چه غم تاش و چه پرواي تکينست
اميد وصال تو مرا عمر بيفزود
خود وصل چه چيزست که اميد چنينست
گفتم که ترا بنده نباشد چو سنايي
نوک مژه بر هم زد يعني که همينست