رازي ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر يافت کسي را که عيانست
او را ز پس پرده اغيار دوم نيست
زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست
گويند ازين ميدان آن را که درآمد
کي خواجه دل و روح و روانت ز روانست
گر ماه هلال آيد در نعت کسوفست
ور تير وصال آيد بر بسته کمانست
کاين کوي دو صد بار هزار از سر معني
گشتست کز ايشان تف انگشت نشانست
آنکس که ردايي ز ريا بر کتف افگند
آن نيست ردا آن به صف دان طلسانست
گر چند نگونست درين پرده دل ما
ميدان به حقيقت که ز اقبال ستانست
قاف از خبر هيبت اين خوف به تحقيق
چون سين سلامت ز پي خواجه روانست
گويي که مگر سينه پر آتش دارد
يا ديده او بر صفت بحر عمانست
اين چيست چنين بايد اندر ره معني
آن کس که چنين نيست يقين دان که چنانست
نظم گهر معني در ديده دعوي
چون مردمک ديده درين مقله نهانست
در راه فنا بايد جانهاي عزيزان
کاين شعر سنايي سبب قوت جان است