تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
کردند همه خلق همي خطبه شاهي
چون خيل خرابات بر آن شاه خرابات
من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات
گر صومعه شيخ خبر يابد ازين حرف
حقا که شود بنده خرگاه خرابات
بشنو که سنايي سخن صدق به تحقيق
آن کس که چنو نيست هواخواه خرابات
او نيست بجز صورت بي هيئت بي روح
افگنده به ميدان شهنشاه خرابات
آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بينند ز من خالي درگاه خرابات
شير نر اگر سوي خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات
آنکو «لمن الملک » زند هم حسد آيد
او را ز خرابات و علي الاه خرابات