توبه من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دي که بودم روزه دار امروز هستم بت پرست
از ترانه عشق تو نور نبي موقوف گشت
وز مغابه جام تو قنديلها بر هم شکست
رمزهاي لعل تو دست جوانمردان گشاد
حلقه هاي زلف تو پاي خردمندان ببست
ابروي مقرونت اي دلبر کمان اندر کشيد
ناوک مژگانت اي جانان دل و جانم بخست
با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب
بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست
پارسايي را بود در عشق تو بازار سست
پادشاهي را بود در وصل تو مقدار پست
جز براي تو نسازم من ز فرق خويش پاي
جز به ياد تو نيارم سوي رطل و جام دست
شادي و آرام نبود هر کرا وصل تو نيست
هر کرا وصل تو باشد هر چه بايد جمله هست