اين رنگ نگر که زلفش آميخت
وين فتنه نگر که چشمش انگيخت
وين عشوه نگر که چشم او داد
دل برد و به جانم اندر آميخت
بگريخت دلم ز تير مژگانش
در دام سر دو زلفش آويخت
افتاد به دام زلف آن بت
هر دل که ز چشمکانش بگريخت
بفروخت دل من آتش عشق
وانگاه بدين سرم فرو ريخت
بر خاک نهم به پيش آن روي
کين عشق مرا چو خاک بر بيخت