اي به بر کرده بي وفايي را
منقطع کرده آشنايي را
بر ما امشبي قناعت کن
بنما خلق انبيايي را
اي رخت بستده ز ماه و ز مهر
خوبي و لطف و روشنايي را
زود در گردنم فگن دلقي
برکش اين رومي و بهايي را
چنگي و بربطي به گاه نشاط
جمله ياري دهند نايي را
با چنان روي و با چنان زلفين
منهزم کرده اي ختايي را
آتشي نزد ماست خيز و بيار
آبي و خاکي و هوايي را
بار ندهند نزد ما به صبوح
هيچ بيگانه مرايي را
چون بود يار زشت پر معني
چکنم جور هر کجايي را
چو شدي مست جاي خواب بساز
وز ميان بانگ زن سنايي را