نيست بي ديدار تو در دل شکيبايي مرا
نيست بي گفتار تو در دل توانايي مرا
در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهي
کرد هجران تو صفرايي و سودايي مرا
عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز
چون تو بگريزي و بگذاري به تنهايي مرا
چشمه خورشيد را از ذره نشناسم همي
نيست گويي ذره اي درديده بينايي مرا
از تو هر جايي ننالم تو هر جايي شدي
نيست جاي ناله از معشوق هر جايي مرا
گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد
آنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مرا
کرد معزولم زمانه گاه دانايي و عقل
با بلاي تو چه سود از عقل و دانايي مرا