مرد بي حاصل نيابد يار با تحصيل را
جان ابراهيم بايد عشق اسماعيل را
گر هزاران جان لبش را هديه آرم گويدم
نزد عيسا تحفه چون آري همي انجيل را
زلف چون پرچين کند خواري نمايد مشک را
غمزه چون بر هم زند قيمت فزايد نيل را
چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزين نباشد خاک بر سر فيل را
از دو چشمش تيز گردد ساحري ابليس را
وز لبانش کند گردد تيغ عزراييل را
گر چه زمزم را پديد آورد هم نامش به پاي
او به مويي هم روان کرد از دو چشمم نيل را
جان و دل کردم فداي خاکپايش بهر آنک
از براي کعبه چاکر بود بايد ميل را
آب خورشيد و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از براي عاشقان قنديل را
اي سنايي گر هواي خوبرويان مي کني
از نخستت ساخت بايد دبه و زنبيل را