چند رنجاني نگارا اين دل مشتاق را
يا سلامت خود مسلم نيست مر عشاق را
هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پديد
مشتري گردد هميشه محنت مخراق را
زآنکه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت
محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را
هر که بي اوصاف شد از عشق آن بت برخورد
کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را
ذره اي از حسن او در مصر اگر پيدا شدي
دل ربودي يوسف يعقوب بن اسحاق را
گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار
پيکران بي جان کند مر ديلم و قفچاق را
هر که روي او بديد از جان و دل درويش شد
زر سگالي کس نديد آن شهره آفاق را