باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را
ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را
در ميان بحر حيرت لولو فرياد را
خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را
هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد
ما به جان پذرفته ايم از زلف تو بيداد را
گيرم از راه وفا و بندگي يک سو شويم
چون کنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را
زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنياد را
قدر تو درويش داند ز آنکه او بيند مقيم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از يک بوسه شيرين تر از آب حيات
چو دل و جان سنايي طبع فرخ زاد را