هزارت ديده مي بينم که مي بيند هر سويي
دريغ آيد مرا باري به هر چشمي چنان رويي
چو کار افتاد با بختم نهفتي روي و موي از من
به بخت من ز مستوري فرو نگذاشتي مويي
نمي ارزد بدان خونم که ساعد را بيازاري
تو بنشين و اشارت کن به چشمي يا به ابرويي
من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!
همه خلق جهان سويي اگر باشند و من سويي
خطا مي دانم و آهو به آهو نسبت چشمت
که چشم شيرگير تو ندارد هيچ آهويي
سگان کوي تو دايم به جستجوي خون من
همي پويند و مي بويند خاک هر سر کويي
ازان مي در قدح خندد که مي را هست ازو رنگي
ازان گل بي وفا باشد که در گل هست ازو بويي
ز سر مي خواهم از بهر تو گويي بر تراشيدن
ولي چوگان تو سر در نمي آرد به هر گويي
دعاگوي تو بسيارند و سلمان از همه کمتر
ولي چون اين دعاگويت بود کمتر دعاگويي