شماره ٣٨٤: از چنگ فراقم نفسي نيست رهايي

از چنگ فراقم نفسي نيست رهايي
هر روز کشم بار عزيزي، به جدايي
خون کرد دلم را غم يک روز فراقش
خوش باش هنوز اي دل سرگشته کجايي؟
هنگام وداعت سخن اين بود که من زود
باز آيم و ترسم به سخن باز نيايي
رفتم که ز سر پاي کنم در پيت آيم
آن نيز ميسر نشد از بي سر و پايي
اي مژده رسان کي ز ره آيي به سلامت؟
وين منتظران را دهي از بند رهايي؟
مگذار هواي دل و آب مژه ام را
ضايع که تو پرورده اين آب و هوايي
گفتند که او با تو نيايد نشنيدم
با آنکه دلم نيز همي داد گواهي
اي مردم چشم ار چه نمي بينمت اما
پيوسته تو در ديده غمديده مايي
باري تو جدا نيستي اي دل ز دو زلفش
فرخ تو که در سايه اقبال همايي
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه از تو برين دل در رحمت نگشايي
از ضعف خيالت به سرم راه نيارد
گر ناله سلمان نکند راهنمايي