شماره ٣٨٣: چشم داريم که دلبستگي بنمايي

چشم داريم که دلبستگي بنمايي
دل ما راست فرو بستگي، بگشايي
تو کجايي که منت هيچ نمي بينم باز؟
باز هر جا که نظر مي کنمت، آنجايي
دل فرزانه من تا سر زلف تو بديد
سر برآورد به آشفتگي و شيدايي
اين چه خشم است که رفتي و نمي آيي باز؟
عمر باز آيدم اي عمر اگر باز آيي
نتوانم نظر از زلف تو بربست که هست
چشم بيمار مرا عادت شب پيمايي
گو مينداز نظر بر رخ منظور دگر
آنکه چون چشم منش نيست دل دريايي
تو مرا آينه جاني و در عين صفا
بمن اي آينه روي از چه سبب ننمايي
اي تو با جمله و تنها ز همه في الجمله
نور چشم مني و جان و دل تنهايي
زلف را گوي که در گردن من دست مکن
اي بست نيست که سر در قدمم مي سايي؟
پخت سوداي سر زلف تو سلمان عمري
لاجرم گشت به هم بر زده و سودايي