کشيده کار ز تنهايي به شيدايي
ندانم اين همه غم چون کشم به تنهايي
ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودايي
مرا تو عمر عزيزي که رفته اي ز سرم
چه خوش بود اگر اي عمر رفته باز آيي
زبان گشاده کمر بسته ايم تا چو قلم
به سر کنيم هر آن خدمتي که فرمايي
به احتياط گذر بر سواد ديده من
چنانچه گوشه دامن به خون نيالايي
چه مرد عشق توام من درين طريق که عقل
درآمدست به سر با وجود دانايي
درم گشايي که اميد بسته ام در تو
در اميد که بگشايد ار تو نگشايي
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد که هست آفتاب هر جايي
سعادت دو جهان است ديدن رويت
زهي سعادت اگر زانچه روي بنمايي!