شماره ٣٨١: مکن عيب من مسکين اگر عاشق شدم جايي

مکن عيب من مسکين اگر عاشق شدم جايي
سر زلف سيه ديدم درافتادم به سودايي
چو آب آشفته مي گردم به هر سو تا کجا روزي
سعادت در کنار من نشاند سرو بالايي
ملامت گو برو شرمي بدار آخر چه مي خواهي
ز جان غرقه عاجز ميان موج دريايي
نمي داند طبيب اي دل دواي درد عاشق را
زمن بشنو که اين حکمت شنيدستم ز دانايي
طريق عشقبازان است پيش دوست جانبازي
بيا اي جان اگر داري سر و برگ تماشايي
مرا جاني و من تا کي توانم زيست دور از تو
تن مسکين من جايي و جان نازنين جايي
چرا امروز کارم را به فردا مي دهي وعده
پس از امروز پنداري نخواهد بود فردايي
ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان
پريشانم کجا دارم سر هر بي سر و پايي