شماره ٣٧٧: مسکين دل من گم شد و کردم طلب وي

مسکين دل من گم شد و کردم طلب وي
بردم به کمانخانه ابروي تواش پي
خامند کساني که به داغت نرسيدند
من سوخته آنکه به من کي رسد او کي؟
ساقي به سفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بد هم در قدح کي
صد بار مي لعل تو جانم به لب آورد
اي دوست به کامم برسان يکدم از آن مي
مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم
ساقي بده آن جام دلفروز پياپي
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که اين نامه کنم طي
بي رويت اگر ديده به خورشيد کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوي
بي بويت اگر بر گذرد باد بهاري
حقا که بود بر دل من سردتر از دي
سلمان ره سوداي تو مي رفت غمت گفت
کين راه به پاي چو تويي نيست بروهي