تو را وقتي رسد صوفي که با جانانه بنشيني
که از سجاده برخيزي و در ميخانه بنشيني
اگر خيزد تو را سوداي زلف دوست برخيزي
به پاي خود به زنجيرش روي ديوانه بنشيني
ز باغ او اگر بويي دماغت تازه گرداند
هواي باغ نگذارد که در کاشانه بنشيني
تو اصلي زاده روحي به وصل خود چه پيوندي
چرا از خويش بگريزي و با بيگانه بنشيني
تو را چون پر طاوسان عرشي فرش مي گردد
کجا شايد که چون بومان درين ويرانه بنشيني؟
بيا بر چشم من بنشين جمال روي خود را بين
به دريا در شو ار خواهي که با در دانه بنشيني
تو خورشيدي کجا شايد که روي از ذره بر تابي؟
تو خود شمعي چرا بايد که با پروانه بنشيني
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پايت
نشان مردي آن باشد که تو مردانه بنشيني
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه مي خواني
تو با او به کي سلمان بدين افسانه بنشيني