مي آيي و دمي دو سه در کار مي کني
ما را به دام خويش گرفتار مي کني
دين مي خري به عشوه و دل مي بري ز دست
آري توزين معامله بسيار مي کني
هر دم هزار بي سر و پا را چو زلف خويش
بر مي کشي و باز نگونساز مي کني
دارم دلي خراب به غايت ضعيف و تو
هر جا غمي است بر دل من بار مي کني
از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنه اي را به چه بيدار مي کني
در حلقه هاي زلف خود آتش فروختي
وين از براي گرمي بازار مي کني
زان خط که گرد دايره روي مي کشي
روز سفيد ما چو شب تار مي کني
من پرده بر سراير عشق تو مي کشم
ليکن تو هتک پرده اسرار مي کني
سلمان چو آفتاب به کويش برآ چرا
چون سايه سجده پس ديوار مي کني