به صنوبر قد دلکشش اگر اي صبا گذري کني
ز هواي جان حزين من دل خسته را خبري کني
چو رسي به کعبه وصل او بکني وقام و از ره گذر
ز پي دعا نفسي زني ز سر صفا گذري کني
اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو
که چه باشد ار به وصالت اين شب تيره را سحري کني
به زيارتي چه شود که بر سر خاکيان قدمي نهي
به عيادتي چه زيان دهد که به حال ما نظري کني؟
سحري وصال تو از خدا به دعاي شب طلبيده ام
مگر اي سحر نفسي زني مگر اي دعا اثري کني
خجلم که چون برت آورم مي لعل اشک و کباب دل
اگر از درون خراب من طمعي به ما حضري کني