شماره ٣٧١: بازا که بي حضورت، خوش نيست زندگاني

بازا که بي حضورت، خوش نيست زندگاني
دور از تو مي گذارم، عمري چنانکه داني
من آمدن به پيشت، داني نمي توانم
اما اگر تو آيي، دانم که مي تواني
از عمر ذوق وقتي، بودم که با تو بودم
ذوقي چنان ندارد، بي دوست زندگاني
چون مجمر از فراقت، دارم دلي پر آتش
دودم به سر برآمد، زين آتش نهاني
از درد درد خويشم، يکدم مدار خالي
کآن است عاشقان را، اسباب زندگاني
عهد جواني من، بگذشت در فراقت
بازآي تا ببويت، باز آيدم جواني
در بزم عشق او جان، بايد که خوش برآيد
ور زانچه بر نيايد خوش باشد از گراني
گر چه ز من ملول است او اي صبا چنان کن
کين نامه هر چه بادا بادا بدور رساني
گويي چو نامه سلمان، مي پيچد از فراقت
در خويشتن چه باشد، باري گرش بخواني؟