شماره ٣٧٠: هر که از روي تواضع بنهد پيشاني

هر که از روي تواضع بنهد پيشاني
پيش روي تو زهي روي و زهي پيشاني!
همه خواهند تو را، تا تو کرا مي خواهي؟
همه خوانند تو را، تا تو کرا مي خواني؟
زان غمت ياد نيايد که منم در غم تو
زان عزيزست مرا جان که تو هم در جاني
سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزيز
خود به پايان نتوان برد به سرگرداني
رفت در حلقه زلف تو به مويي صد دل
دل به خود رفت از آنست بدين ارزاني
ساقيا نوبت آنست که از دست خودم
بدهي جامي و از دست خودم بستاني
گفت: درد دل خود مي طلبم چون طلبم؟
که دلم با تو و من بيخودم از حيراني
باد پايان سخن را تو سواري سلمان
آفرين بر سخنت باد، که خوش مي راني