شماره ٣٦٨: دلا من قدر وصل او ندانستم تو مي داني

دلا من قدر وصل او ندانستم تو مي داني
کنون دانستم و سودي نمي دارد پشيماني
شب وصل تو شد روزي و من قدرش ندانستم
به دشواري توان دانست قدر روز آساني
به بادي ناگه از رويت فتادم دور چون مويت
به سر مي آورم دور از تو عمري در پريشاني
به آب ديده هر ساعت نويسم نامه اي ليکن
تو حال ما نمي پرسي و نقش ما نمي خواني
حديث کار و بار دل چه گويم بارها گفت:
که بد حال است و تو حال دل من نيک مي داني
سر خود را نمي دانم سزاي خاک درگاهت
وليکن کرده ام حاصل من اين منصب به پيشاني
الا اي بخت کي باشد که باز آن سرور رعنا را
بدست آري بناز اندر کنار ماش بنشاني؟
صبا چون نيست امکان تصرف در سر کويش
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني!
چو زلف او مرا جاني است سودايي ز من بستان
به شرط آنکه چون پيشش رسي در پايش افشاني
برو در يک نفس بازا که يک دم ماند سلمان را
نخواهي يافتن بازش دمي گر ديرتر ماني