شماره ٣٦٧: رسولا! خدا را به جايي که داني

رسولا! خدا را به جايي که داني
چه باشد که از من دعايي رساني؟
نه کار رسول است رفتن به کويش
نسيما تو برخيز اگر مي تواني
مرانيم جاني است بردار با خود
بکويش رسان ور کند جان گراني
همان دم به زلفش بر افشان و بازآ
مبادا که آنجا به جان بازماني
ز خاک ره او به دست آر گردي
ز گرده ره آور به من ارمغاني
فروکش ز زلفش، کلامي مسلسل
بگو از دهانش حديثي نهاني
رها کرده اي طره اش را پريشان
ز احوال او شمه اي باز داني
ازان چشم خوش خفته اش باز پرسي
که چوني ز بيماري و ناتواني
صبا سست مي جنبي، آخر چنان رو
که با ناله من کني، هم عناني
به زير لب اين نکته را از زبانم
بگويي که اي مايه شادماني
تو دوري و من در فراق تو زنده
زهي سست عهد و زهي سخت جاني!
به اميد وصل توام زنده ليکن
کسي را مبادا چنين زندگاني
به ياد رخت مي کشد، ديده هر دم
ز جام زجاجي، مي ارغواني
دلي پر سخن دارم و مهر بر لب
چون نامه چه باشد مرا گر بخواني
گداي توام گر نراني ز پيشم
زهي پادشاهي زهي کامراني؟
نه آنم که بر تابم از تو عنان را
ازين در گرم صدره از پيش راني
برآنم که در خدمتت بگذرانم
دو روزي که باقي است زين زندگاني
درخت صنوبر خرام تو بادا
چو سرو ايمن از تند باد خزاني